عشق وعاشقي
و آغاز سفر یادم نیست و می اندیشم کدامین دست مرا چنین آغشتۀ عشق در ایستگاهی پیاده کرده است که ریل هایش از زاویه خارج شده اند و من به آخر دنیا رسیده ام بی آنکه سفر کرده باشم چمدان دلتنگی ام را زیر سر خستگی هایم می گذارم و بر نیمکتی دراز می کشم که آسمانش پر از سوت قطارست هنوز پلک هایم ترمز می کنند و در خوابی می افتم که تمام ایستگاه را برای پیاده شدنت با آغوش انتظار آذین بسته است و تو در قطار افکار من در راهی بوی گل گرفته چشمانم می شنوی ؟
نظرات شما عزیزان:
Power By:
LoxBlog.Com |